حتماً در سالهای اخیر شنیدهاید که بسیاری از مطبوعات خودخواسته تعطیل شدهاند، روزنامهنگارانش یا در جریدهی دیگری شروع به کار کردهاند یا به شغل دیگری مشغول شدهاند یا خانهنشین شده یا مهاجرت کردهاند.روایت تلخ اما نزدیک به واقعیتی است که برای بسیاری از روزنامهها و مجلهها اتفاق افتاده است و متأسفانه هر روز این دایره تنگ و تنگتر میشود.
پوریا سوری، نویسنده و مدیر مسئول انتشارات وزن دنیا طی یادداشتی نوشت: در زمانهای که روزگار لامروت جانِ جوان میگیرد و زخمِ ناسور بر جان بازماندگان مینشاند، این متن رنجنامه نیست، که در مقابل مصائب خیل عزاداران و زخمخوردگان هیچ درد و غم و شکایتی محلی از اعراب ندارد. این متن حتی خیال دهنکجی و گردنفرازی و انتقام هم در خود ندارد. حتی بنایش نیست آبرویی ببرد و آبرویی بخرد. این متن فقط و فقط گزارشی است به فردا، که اگر کسی این صفحات را ورق زد، بداند بر ما ـ همین چند روزنامهنگار ـ که دلبستهی شعر بودیم و وزن دنیا را در فاصلهی دو قرنِ رفته و آمده منتشر میکردیم، در اولین زمستان قرن پانزدهم چه گذشت.
این متن قرار است از بدعتی بگوید که تا به امروز در بستر مطبوعات از آن خبری نبود. از زمان «محرمعلیخان» روال سانسور و توقیف و بگیروببند مشخص بوده است. من هم که این متن را مینویسم، در این ۲۰ سالی که از کارم در مطبوعات میگذرد، همین روال را بارها و بارها تجربه کردهام. نشریات مجوزِ انتشارشان را برخلاف ناشرها یک بار برای همیشه میگیرند، در واقع آزادی قبل از نشر دارند، کمااینکه ممکن است آزادی پس از نشر نداشته باشند، یعنی دستگاه سانسور ـ برخلاف صنعت نشر ـ در مطبوعات فقط اگر زودتر خبر شود و فرصتش را داشته باشد پیش از انتشار سانسور میکند، اگر این فرصت را نیافت و جریده منتشر شد، مدارا و تشرِ دوستانه و تذکر و توقیف و لغو مجوز و دادگاهی و زندان پیامدهای آن است. خوشمان بیاید یا نه، منتقدش باشیم یا نه، قانون و رویهاش فعلاً همین است، یعنی دستکم تا همین زمستان اخیر قانون مطبوعات همین بوده و ما هم که مجوزی برای مطبوعهمان داریم بر همین مسیر گام برداشتهایم اما گویا اراده یا سلیقههایی خلاف قانون و مشیِ ساختار فعلی معاونت مطبوعاتی و به دور از سیطره تسلط و تصمیم ایشان در جریان است که من نامش را بدعتی میگذارم که میخواهد مطبوعات را نه سانسور نه توقیف نه لغو مجوز که خفه کند.
حتماً در سالهای اخیر شنیدهاید که بسیاری از مطبوعات خودخواسته تعطیل شدهاند، روزنامهنگارانش یا در جریدهی دیگری شروع به کار کردهاند یا به شغل دیگری مشغول شدهاند یا خانهنشین شده یا مهاجرت کردهاند. چندین دلیل را بر این اتفاق میتوان برشمرد اما دلیلی که به حرف من ربط دارد، در واقع، عدم دخلوخرج مطبوعه است. یعنی مخاطب به دلیل نداشتن مطالبِ خواندنی یا نپسندیدن مشی موجود فرهنگی و سیاسی آن یا مشکلات مالی سبدِ فرهنگیاش و دلایلی چنین جریده را نخریده، صاحبان مطبوعه از تأمین مالی آن یا از راه فروش یا جذبِ آگهی ناتوان شدهاند و بعد از بالاآوردن قرض و صدماتی از این دست، خودشان تصمیم گرفتهاند دکانشان را تخته کنند. روایت تلخ اما نزدیک به واقعیتی است که برای بسیاری از روزنامهها و مجلهها اتفاق افتاده است و متأسفانه هر روز این دایره تنگ و تنگتر میشود.
اما آنچه نامش را خفهکردن میگذارم آن هم از طریق عاملی بیرونی ـ یعنی نه مخاطب و نه منِ مجلهدار ـ فقرهای است که بعد از انتشار شمارهی قبل برای وزن دنیا اتفاق افتاد. وزن دنیای شمارهی 24 در فضای «زن، زندگی، آزادی» غوطه میخورد و بهرغم اینکه کاملاً بحثی ادبی و نه سیاسی را پیش میبرد به مذاق قلیلی جماعت خوش نیامده بود. طبیعی است که هر موضوعی موافقان و مخالفانی دارد. شمارهی قبل ما هم از این دست بود. اما آنچه جدید بود و مینویسمش که رویه نشود چند هفته بعد از انتشار رخ داد. اولین تماس از یکی از آگهیدهندگان برای لغو آگهی آتی و اعلام عدم همکاری گرفته شد و البته اظهار نارضایتی که به ما دستور داده و توبیخمان کردهاند که دیگر به وزن دنیا آگهی ندهیم. خب، برای من در سِمت مدیر این مجموعه، ازدستدادن یکی از آگهیدهندهها تلخ اما از آن تلختر زیر اخیهرفتنِ مدیری فرهنگی بود که بنا داشت به مطبوعات کمک کند، هر چند نمیدانم برای چه ولی به رسم ادب و همدلی، با مدیر توبیخی، از ایشان عذرخواهی کردم و گفتوگویمان تمام شد. بعد از یکی دو روز ایشان مجدداً پیام داد و درخواست کرد سوابق همکاری مجموعهشان با وزن دنیا را، پیش از آنکه ایشان و رئیسش مدیر شوند، برایش ارسال کنم، پرسوجو که کردم دلیلی خندهدار و شاید در نگاه اول غیرواقعی را برشمرد. «وزیر فلان وزارتخانه به مدیر بالادست من زنگزده و تأکید کرده به این مجله آگهی ندهید، مدیر هم از من خواسته سوابق همکاری را بفرستم» که لابد به وزیر بفهماند این ماجرا توطئه و زیر سر دولتِ منحوس قبلی است. به همین سوی چراغ راست میگویم و به قول فروغ «لال شوم اگر دروغ بگویم...» حقیقتش را بخواهید جدی نگرفتم و با خودم گفتم در دولت قوی مردمی یعنی وزیری ـ که صدالبته وزیر فرهنگ و ارشاد هم نیست ـ اینقدر بیکار است که تلفن دست بگیرد و زیرآب ما را بزند! حاشا... از ماجرا گذشتم.
چند روز بعد تماس دوم از یکی دیگر از آگهیدهندهها، که روایتی با کمی تغییرات اما نزدیک به روایت اول را گفت، کمی بر دلم تردید انداخت، تا به اینجا ۲۲ میلیون تومان از آگهیهای شمارهی آتی مجله ـ همین شماره که در دست دارید ـ پریده بود... گفتم سر خُم می سلامت و... گذشتم.
تماس بعدی فردای تماس دوم گرفته شد. ماجرا داشت عمیقتر میشد. یکی از مؤسسات فرهنگی که برای نقاط محروم و کتابخانهها کتاب و مجله دستوپا میکند، آذر 1401، با ما قراردادی تکمیلی بسته بود که ۵۰۰ نسخه از مجله را برای توزیع، با تخفیف سی درصد، در اختیارشان قرار دهیم. حقیقتش را بخواهید زیر فشار کمرشکنِ افزایش قیمت دلار و کاغذی که ظرف یک سال پنج برابر شده است، کمی خوشخوشانمان شده و شانههایمان سبک شده بود. تیراژمان را ۵۰۰ نسخه اضافه کرده بودیم و همانطور سرخوشانه مجله را برایشان، همزمان با توزیع سراسریمان، فرستاده بودیم. حسابوکتاب کرده بودیم که بعد از کسر تخفیف، ۳۵ میلیون تومان از این راه میرسد، البته مبلغ کاغذ و چاپ تیراژِ اضافهشده را که کم میکردیم رقمی حدود ۱۵ میلیون دستمان را میگرفت، اما حالا سه هفته بعد از انتشار، پیامکی از آن مؤسسه مبنی بر عودت ۵۰۰ نسخهی ارسالیمان برایمان فرستاده شد که خواهان این بود سریعاً برای بردن مجلههایمان ـ که محتوایش لابد نامناسب تشخیص داده شده بود ـ به انبارشان برویم و این یعنی ۳۵ میلیونِ دیگر پر! جدای از اینکه 20 میلیون هم برای تیراژِ اضافهشده خرج کرده بودیم، تا اینجا 57 میلیون تومان یعنی نزدیک نیمی از درآمد - هزینهی مجلهی دودشده و به هوا رفته بود... پسرم، سیاوش، چند ماهی است به دنیا آمده، بعد از خواندن پیامک ارسالی مثل معجزهای دیدم برای اولین بار توانسته بدون کمک کسی بنشیند و تعادلش را حفظ کند، از این موفقیت غرق شور بود و لبخند میزد، با ذوقش خندیدم و... گذشتم.
روزهای اول اسفند است، همراه همکارانم مجدانه در حال تدارک شمارهی نوروزی هستیم، شمارهای دربارهی وطنمان «ایران» و بازنماییاش در شعر فارسی ـ همین شماره که در دست دارید ـ مسئول شبکههای اجتماعی مجله تماس میگیرد و از پیام یکی از مخاطبان مجله میگوید که اعلام کرده شبکهی فلان صداوسیما علیه وزن دنیا برنامهای ساخته که در حال پخش است. لینک تصویریاش از تلوبیون را هم برایمان فرستاده... لینک را باز میکنم، دقیقهی هفتم، فردی که مجری برنامه است نسخهای از وزن دنیا و چند نشریهی دیگر در دست دارد و داد سخن میدهد، منت مجوزی را که دولت به احدی از شهروندان ایران ـ که از قضا درسخوانده و خاکخوردهی مطبوعات هم هست ـ داده، میگذارد و از حیفومیل برگِ درختان قصه میلافد و صفحاتی از مجله را باز کرده و به استهزا میخواند و لبش را میگزد و چشم میچرخاند و دستِ آخر دست میگذارد روی بدعتی که نام بردم، نام تکتک آگهیدهندهها را میآورد و بازجویی میکند که چرا به این مجله آگهی میدهند. صحنه روشنتر میشود... آیا باید همچنان بگذرم؟ خب! آن بندهی خدا که مجریِ گوشبهفرمانِ صداوسیمایی است که میشناسید دیگر... میگذرم.
امروز، پنجم اسفند 1401، مجله را از زیر چاپ بیرون کشیدم. از چاپخانه خواستم فرم جلد را خمیر و فایل جدیدی که میفرستم مجدداً چاپ کنند، بعد تصمیم گرفتم فرم متن را هم دستکاری کنم، چند زینک را باطل کردیم و سرمقاله را بیرون کشیدم و این چند خط را مجدداً برایتان نوشتم: اما ماجرای خمیر کردن فرم جلد چه بود!؟ بله! همان قصهی حالا تکراری شده، آگهی داخل جلد هم، در حالی که مجله زیر چاپ بود پرید! ماجرا این بود که ظهر جمعه عازم خانهی یکی از دوستان بودم. تلفن زنگ خورد، یکی از رفقای قدیمی زنگ زده بود برای ریش سفیدی به نمایندگی از دوست مشترک سابقا مطبوعاتیمان که حالا مدیر روابطعمومی مجموعهای شده که از شمارهی قبل، آگهی زیرمجموعهاش در مجله چاپ شده - و بنا بود در این شماره هم منتشر شود - از جانب رئیسش که او هم از جانب رئیس و رئیسش که سمتی کمتر از وزیر ندارد توبیخ شده و دستور آمده بود که آگهی این نشریه را لغو کنید. 57 بعلاوهی 10 یعنی 67 میلیون تومان، بعلاوهی ضرر و زیانِ خمیرکردن جلد و باطلکردن چندین زینک، تو بگو 70 میلیون تومان! سر ارادت ما و آستان حضرت دوست... دوستی از همهچیز مهمتر است. قبول کردم و آن دوست هم توضیح داد که رئیسِ رئیسِ رئیسِ دوست مشترکمان، برنامهی تلویزیونی را دیده یا بادمجاندورقابچینی به او نشان داده، گرای مجری را گرفته و در شرایط حساسِ کنونی تصمیم استراتژیکش این بوده؛ سری که درد نمیکند را دستمال نبندد، به مرئوسش و مرئوسش به مرئوسش زنگزده و گلولهی برفی که علیالاصول باید تا به من میرسید بهمن میشد، ظهر جمعه از طریق صدای زلال دوستی در رسید و متأسفانه یا خوشبختانه آبی خنک شد و نوشیدم و نفسی تازه کرده و نشستم پشت میز تا این سطور را بنویسم برای گزارشْ به فردا که فردا بداند در فاصلهای دو قرنِ رفته و آمده در این سیاههی زمستان بر ما چند روزنامهنگار، که دلبستهی شعر بودیم، چه رفت و چه خواهد آمد.
بگذریم، چنانکه در ابتدای متن نوشتهام قصدم از نوشتن این سرمقاله بههیچروی گله و شکایت نبوده و نیست که به قول شمس تبریزی «مرا از این حدیث عجب میآید که الدنیا سِجن المؤمن (دنیا زندان مؤمن است) که هیچ سِجن ندیدم، همه خوشی دیدم، همه عزت دیدم، همه دولت دیدم...» فقط و فقط نوشتم که بگویم این بدعت که مثل انتشار گاز از لولهی بخاری از جا درآمده، در منزلی عمل میکند، بنایش این است خفه کند. آرام و بیجاروجنجالِ توقیف و دادگاه و زندان. بله! «خفه میکنیم، پیام دقیق به ما رسیده است.» اما خبری برای طراحان این بازی دارم: «طرف ما امید زمزمهایست که نه خاموش میشود نه خفه!»
پس ما پرشور و امیدوارانه ادامه میدهیم، با آگهی یا بی آگهی... مخاطب را که نمیتوانید از ما بگیرید. برای آگاهی شما مخاطبانمان و البته ایشان مینویسم که تا به امروز هزینههای وزن دنیا به این شیوه تأمین میشد: فروش تکنسخه + فروش کتابخانهای+ آگهیهای تجاری و فرهنگی. از آنجا که نه من و نه اعضای مجله کیسهای برای تأمین معاش از وزن دنیا ندوختهایم و به حداقلها در قبال اثری که بهدستِ مخاطب و تاریخ میرسانیم راضی بوده و هستیم... به آگهیها و فروش کتابخانهای به چشم سوبسیدی روی قیمت نشریه نگاه میکردیم. یعنی برخلاف گروهی از نشریات، با سود حاصله از دو مورد یاد شده، قیمتمان را پایین نگاه میداشتیم و ضرر فروش زیر قیمت را پوشش میدادیم ـ با تعداد صفحات فعلی قیمت ما بهجای 100 هزار تومان باید حدود 150 هزار تومان میبود ـ اما حالا که تلفن بهدست گرفتهاید و توبیخ و تهدید میکنید، حالا که برنامه میسازید و بازجویی کرده و گرا میدهید، زمانی که وقت و رابطه و مالتان را هزینه میکنید تا اقتصاد همین مجلهی خصوصی و کوچک یعنی وزن دنیا را بپاشانید و از این خلال موجب تعطیلی آن شوید... ما هم در تحریریهی وزن دنیا انتخاب میکنیم که هر جا دیگر نتوانستیم هزینه و درآمد مجله را با سوبسید فعلیمان روی قیمت، میزان و همراه کنیم ترجیح خواهیم داد شرمندهی مخاطبانمان بشویم و قیمتمان را بالاتر ببریم، اما به شما و پروژهی خفهسازیتان نبازیم.
مَخلص کلام اینکه ما به شما نمیبازیم و نمیگذاریم این فقره راه حذفتان را عملی کرده و برای گرفتن جان بقیهی نشریات خصوصی آن را به رویه تبدیل کنید؛ این شما و این شمارهی بیستوپنجم وزن دنیا! آگهیهای سفیدی که در این شماره میبینید، حاصل خلاقیت شما و پروژهی حذف منابع مالی وزن دنیاست. ما با همین صفحات سفید روسفیدیم، رنگ شما را نمیدانم.
منبع: اصلاحات نیوز
0 دیدگاه